شب قبل از جنگ با معتصم عباسی بود که امام یاران خود را داخل خیمه جمع کرده و به یاران گفت: ببینید، من بهتون نمیخوام دروغ بگم. فردا همتون در جنگ کشته میشید. پس حالا من چراغ رو خاموش میکنم. هر کس که نمیخواد فردا تو جنگ شرکت کنه، میتونه بره. پس امام چنین کرد. چراغ که روشن شد، همهی یاران رفته بودند و امام خیمه را در حالتی یافت که تمام وسایل آن غارت شده بود.
امام گفت: هاها! خیلی خوب، شوخی بامزهای بود. حالا دوباره چراغ رو خاموش میکنم، همه چی رو برگردونید سر جاش.
چراغ که روشن شد، حتی البسه و انگشتر معروف حضرت را هم ربوده بودند.
امام در حالی که برهنه وسط خیمه وایساده بود گفت: بچهها بس کنین دیگه. کمکم داره بیمزه میشه. من یه بار دیگه چراغو خاموش میکنم…
امام خواست چراغو روشن کنه که انگار چراغ رو هم برده بودن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر